جدول جو
جدول جو

معنی نان خور - جستجوی لغت در جدول جو

نان خور
کسی که دیگری زندگانی او را اداره می کند، کسی که نان دیگری را می خورد، عیال و اولاد شخص، خورندۀ نان
تصویری از نان خور
تصویر نان خور
فرهنگ فارسی عمید
نان خور
آنکه نان خورد خورنده نان درخلد چگونه خورد آدم آنجاچو نبود شخص نان خورد (ناصرخسرو)، روزی خواروظیفه خور: نان دهانم بدین کله داری نان خورانم بدان گنهکاری. (نظامی)، افراد عایله ای که تحت تکفل یک تن هستند: من پیرمرد و تن بیمارکه هشت سرنان خوردارم
فرهنگ لغت هوشیار
نان خور
((خُ))
زن و فرزند، کسی که تحت سرپرستی می باشد
تصویری از نان خور
تصویر نان خور
فرهنگ فارسی معین
نان خور
اولاد، عیال، وظیفه خور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نان کور
تصویر نان کور
نمک نشناس، حق ناشناس، نمک به حرام، بخیل، دون همت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نام آور
تصویر نام آور
دارای نام و آوازه، معروف، مشهور، نامدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان خواه
تصویر نان خواه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده
کنایه از فقیر
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
کسی که زندگانی زن و بچۀ خود را اداره می کند، سرپرست خانواده، نان بیار، کسی که برای خانواده ای نان ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان خورش
تصویر نان خورش
چیزی که با نان خورده شود، خورش نان، قاتق
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کَ دَ)
اکل خبز. خوردن نان، غذا خوردن. خوردن شام یا ناهار. صرف غذا کردن. طعام خوردن:
چو هنگام نان خوردن اندرگذشت
ز مغزدلیر آب برتر گذشت.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازندۀرود و می خواستند.
فردوسی.
و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند برپای خاستند و زمین بوسه دادند. (تاریخ بیهقی). امیر محمد روزی دو سه چون متحیر و غمناکی می بود چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی. (تاریخ بیهقی). و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند. (تاریخ بیهقی). و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند. (تاریخ بیهقی ص 44).
هر آنگاهی که با ایشان خورد نان
همی زرینه خواهد کاسۀ خوان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نماز دیگر ملک زنگبار مرا به نان خوردن خواند. (مجمل التواریخ). آنگه نان خواست و مجلس بیاراست نان خوردند و دست به شراب آوردند. (راحه الصدور).
خاک خور و نان بخیلان مخور.
نظامی.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او دانه نچیدی.
سعدی.
از دست تو مشت بر دهان خوردن
بهتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی.
- نان خود بر خوان دیگران خوردن، سعی و استعداد خود را در تکمیل ابتکار دیگران به کار بردن:
به خوان کسان بر مخور نان خویش
بخور نان خود بر سر خوان خویش.
نظامی.
چه حاجت گستراندن خوان خود را
خورم بر خوان مردم نان خود را.
وصال.
- نان خوردن از جائی یا از کسی، از آنجا یا از قبل آن کس ارتزاق و امرار معاش کردن:
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم.
فرخی.
گرم روزی نباشد تا بمیرم
به از نان خوردن از دست لئیمان.
سعدی.
دو برادر بودند: یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به سعی بازوان نان خوردی. (گلستان).
- نان خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از نمک بحرام بودن و ناسپاسی کردن. (آنندراج). کنایه از حرام خواری کردن است. (انجمن آرا). حق نان و نمک رعایت نکردن
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ / کِ)
آنکه کمتر از لزوم خرج کند. ممسک. لئیم. (منتهی الارب) ، تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به نان نخور شود
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ کَ)
که نان میخورد. خورندۀ نان. نان خورنده:
در خلد چگونه خورد آدم
آنجا چو نبود شخص نانخور.
ناصرخسرو.
، نانخوار. عیال. (از فرهنگ نظام). عیال و اولاد و بستگان. نوکر و خدمتکار و هر کس که معاش وگذران آن بر همت شخص باشد. (ناظم الاطباء). هر فرد از عائله که رئیس یا پدر و یا قائم مقام وی موظف به پرورش و نگاهداری اوست. هر فرد عائلۀ یک مرد مسؤول رزق عائلۀ خویش. هر یک از اهل و عیال. آنکه کفاف و تأمین معاشش با دیگری است:
نان دهانم بدین کله داری
نانخورانم بدان گنهکاری.
نظامی (هفت پیکر).
این بی نمکان که نانخورانند
در سایۀ من جهان چرانند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
حرام نمک، (از برهان قاطع) نمک بحرام، حق نشناس، (ناظم الاطباء)، ناسپاس، حق ناشناس،
- نان کور و آب کور، ناسپاس، (امثال و حکم)،
، مردم خسیس و بخیل و ممسک و دون همت، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، مرد لئیم و خسیس که گوئی هرگز نان را ندیده است، (فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی)، خسیس و بخیل و دون همت که نان آن را کس ندیده باشد، و آن را آب کور نیز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، که نان رسان نیست، که از نان دادن مضایقه دارد، لئیم،
- امثال:
نانکور شنیده بودیم آب کور ندیده بودیم:
به مجلس تو رهی را شکایتی است شگرف
که سال سفله پدید آمد و زمان نان کور،
ناصرخسرو (از فرهنگ نظام)،
ز بس نان کور و کم سفره است دنیای دنی گوئی
بجای حمد تکبیر فنا خواندند بر خوانش،
ابراهیم ادهم (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
در تداول، آنکه معاش اهل خانه را متحمل است. رئیس خانواده که معاش اعضای آن بعهدۀ اوست. پدرخانواده. شوهر. رئیس خاندان. متکفل معاش اهل بیت
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ممسک. لئیم. پست. که دارد و نمیخورد. که بغایت ممسک است. که نان خودش از گلویش پائین نمیرود از غایت لئامت
لغت نامه دهخدا
نامبرده، خداوند نام و آوازه، کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نازک خور
تصویر نازک خور
نازک خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادرخور
تصویر نادرخور
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طناب خور
تصویر طناب خور
گودی ژرفا گودی عمق ژرفا (در چاه) : طناب خور این چاه ده زرع است
فرهنگ لغت هوشیار
کارگرنانوایی که نان ازتنور بیرون آورد، انبری که بوسیله آن نان را از دیوار تنور جدا کنند و بیرون آرندنان چین
فرهنگ لغت هوشیار
کفران نعمت حق ناشناسی، خست لئامت امساک: درخشکدستی و نان کوری و عیال آزاری جفت دومش همان خود او بود
فرهنگ لغت هوشیار
باده خوری بی ترس و بیم، شرابخواری باده گساری، شادی شادمانی، خوشگذرانی عیاشی، مطربی، فاحشگی روسپی گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاد خور
تصویر زاد خور
پیر سالخورده فرتوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان کنور
تصویر نان کنور
نان بدمزه ای که در جنگ جهانی دوم در تهران پخت می شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
سرپرست خانواده
فرهنگ لغت هوشیار
نان خورنده، کسی که وجه معاشش از دیگری تامین شودوظیفه خور: کسی را که چندین هزار مرد و زن نانخورباشند... چگونه بسخا و مروت وصف توان کردک، گدا
فرهنگ لغت هوشیار
حق ناشناس، ممسک بخیل: ازبرای آب چون خصمش شدند آب کور و نان کورایشان بدند. (مولوی امثال و حکم دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان مخور
تصویر نان مخور
لئیم خسیس ممسک، تنگدست فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان نخور
تصویر نان نخور
لئیم خسیس ممسک، تنگدست فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
خوردن نان اکل خبز، غذاخوردن طعام خوردن: پس خوان سالاران بیامدند و خوان بنهادندونان بخوردند، ارتزاق کردن: دو برادر بودندیکی خدمت سلطان کردی ودیگری بسعی بازوان نان خوردی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که همراه نان خورده شود ازگوشت وماست وپنیروتره وترب وپیازوجزآن: زبازار نان آورد (نان آربادهخدا) نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش، انواع ترشی که برای ازدیاداشتهاو نیکویی هضم خورند، مطلق خوراک قوت روزانه: ... بهای نانخورش عمله وکارکنان این باروی مدت عمارت بمبلغ ششصد هزار درم رسید. یا نان خورش خانه. سرکه انگوری ادم البیت ادام البیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان کور
تصویر نان کور
حق نشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان خورش
تصویر نان خورش
((خُ رِ))
هر چیزی که به عنوان خورش با نان خورده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان آور
تصویر نان آور
((وَ))
سرپرست خانواده
فرهنگ فارسی معین
بخیل، خسیس، لئیم، ممسک
متضاد: جواد، کریم
فرهنگ واژه مترادف متضاد